۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

فراخوان براى موضوع داغ فيـــــــلـــــتــــــريـــنــــــــگ و راههاى مقابله با آن

با شدت گرفتن موج جديد فيلترينگ سايتها و فضاي مجازي ، لزوم اطلاع رساني و نزديكي به ماه خرداد و احتمال تشديد اين فرايند از سوي حكومت ، به دعوت دوستان براي روز جمعه اين هفته موضوع داغي تحت عنوان " فيلترينگ و راههاي مقابله با آن " خواهيم داشت كه از همه دوستاني كه بتوانند در اين زمينه راههايي ارايه فرمايند دعوت ميشود با ارسال لينك مطالب خود به بالاترين ، اين موضوع بسيار مهم را غني بخشند . لطفا لينكها را در بخش علم و تكنولوژي قرار دهيد و حتما از برچسب " فيلترينگ " استفاده فرماييد .
دوستان خارج از بالاترين هم ميتوانند آدرس مطلب خود را به ايميل من ارسال فرمايند و يا در وبلاگ اطلاع فرمايند . با سپاس .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

آرش کمانگیر – سیاوش کسرائی


۰برف می بارد،

برف می بارد به روی خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

بر نمی شد گر ز بام کلبه ای دودی

یا که سوسوی چراغی، گر پیامیمان نمی آورد

رد پاها گر نمی افتاد، روی جاده ها لغزان

ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته و دمسرد

آنک، آنک کلبه ای روشن،

روی تپه، روبروی من،

در گشودندم،

مهربانی ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعله آتش

قصه می گوید برای بچه های خود، عمو نوروز

ـ « گفته بودم زندگی زیباست.

گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست

آسمان باز،

آفتاب زر،

باغ های گل،

دشت های بی در و پیکر،

سر برون آوردن گل از درون برف،

تاب نرم رقص ماهی در بلور آب،

بوی خاک عطر باران خورده در کهسار،

خواب گندم زارها در چشمه مهتاب،

آمدن، رفتن، دویدن

عشق ورزیدن،

در غم انسان نشستن،

پا به پای شادمانی های مردم پا کوبیدن،

کار کردن، کارکردن،

آرمیدن،

چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن،

جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن

هم نفس با بلبلان کوهی آواره، خواندن

در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن

نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن

گاه گاهی،

زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،

قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن

بی تکان گهواره رنگین کمان را،

در کنار بام دیدن،

یا شب برفی، پیش آتش ها نشستن

دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن.

آری، آری زندگی زیباست.

زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست

گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه: خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیرمرد آرام و با لبخند:

کنده ای در کوره افسرده جان افکند،

چشمهایش در سیاهی های کومه جستجو می کرد!

زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد.

ـ« زندگی را شعله باید برفروزنده،

شعله ها را هیمه سوزنده

جنگل هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده آزاده

بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان

آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،

چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،

جان تو خدمتگزار آتش،

سربلند و سبز باش ای جنگل انسان!

زندگانی شعله می خواهد، صدا سر داد عمو نوروز

ـ«شعله ها را هیمه باید روشنی افروز

کودکانم، داستان ما، ز «آرش» بود.

او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود.

روزگار تلخ و تاری بود،

بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره،

دشمنان بر جان ما چیره،

شهر سیلی خورده هذیان داشت.

بر زبان بس داستان های پریشان داشت

زندگی سرد و سیه چون سنگ

روز بد نامی،

روزگار ننگ

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان،

عشق در بیماری دل مردگی بی جان

فصل ها فصل زمستان شد

صحنه گلگشت ها گم شد،

نشستن در شبستان شد

در شبستان های خاموشی

می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال های مرگ،

کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ

سنگر آزادگان خاموش،

خیمه گاه دشمنان پرجوش.

مرزهای ملک،

همچو سرحدات دامنگستر اندیشه، بی سامان

برج های شهر،

همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.

دشمنان بگذشته از سرحد و از بارو.

هیچ سینه کینه ای در برنمی اندوخت،

هیچ دل مهری نمی ورزید.

هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.

هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید

باغ های آرزو بی برگ، آسمان اشک ها پربار

گرد مرد آزادگان در بند،

روسپی نامردمان در کار.

انجمن ها کرد دشمن،

رایزن ها گرد هم آورد دشمن،

تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند:

هم به دست ما شکست ما براندیشند،

نازک اندیشانشان، بیشرم،

که مباداشان دگر روزبهی در چشم،

یافتند آخر فسونی را که می جستند.

چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو می کرد،

وین خبر را هر دهانی زیر گوش بازگو می کرد،

«آخرین فرمان،

آخرین تحقیر . . .

«مرز را پرواز تیری می دهد سامان!

«گر به نزدیکی فرود آید،

«خانه هامان تنگ،

«آرزومان کور . . .

«ور بپرد دور،

«تا کجا؟ تا چند؟

«آه!. . . کو بازوی پولادین کو سر پنجه ایمان؟»

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد

چشم ها، بی گفتگویی، هر طرف را جستجو می کرد.

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید

از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.

برف روی برف می بارید

باد بالش را به پشت شیشه می مالید

ـ «صبح می آمد.»

پیرمرد آرام کرد آغاز.

ـ«پیش لشگر دشمن سیاه دوست،

دشت نه، دریایی از سرباز . . .

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست

بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح،

باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشگر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،

دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؟

کودکان بر بام،

دختران بنشسته بر روزن،

مادران غمگین کنار در،

کم کمک در اوج آمد پچ و پچ خفته.

خلق چون بحری بر آشفته،

به جوش آمد،

خروشان شد،

به موج افتاد،

برش بگرفت و مردی چون صدف

از سینه بیرون داد.

«منم آرش!

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن!

«منم آرش، سپاهی مرد آزاده،

«به تنها تیرترکش آزمون تلختان را

«اینک آماده

«مجوییدم نسب،

«فرزند رنج و کار،

«گریزان چون شهاب از شب،

«چو صبح آماده دیدار.

«مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش.

«گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

«شما را باده و جامه

«گوارا و مبارک باد:

«دلم را در میان دست می گیرم،

«و می افشارمش در چنگ،

« دل، این جام پر از کین و پر از خون را،

«دل، این بی تاب خشم آهنگ . . .

«که تا نوشم به نام فتح تان در بزم،

«که تا کوبم به جام قلب تان در رزم،

«که جام کینه از سنگ است.

«به بزم و رزم ما امروز، سبو و سنگ را چنگ است.

«در این پیکار،

«در این کار،

«دل خلقی است در مشتم.

«امید مردمی خاموش هم پشتم.

«کمان کهکشان در دست،

«کمانداری کمانگیرم،

«شهاب تیز رو، تیرم.

«ستیغ سربلند کوه، مأوایم.

«به چشم آفتاب تازه رس، جایم.

«مرا تیر است آتش پر،

«مرا باد است فرمانبر،

«ولیکن چاره امروز زور و پهلوانی نیست

«رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست

«در این میدان،

«بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،

«پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد،

به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد،

«درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!

«که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود

«به صبح راستین سوگند!

« به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!

«که آرش جان خود در تیر خواهد کرد!

«پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند.

«زمین می داند این را، آسمان ها نیز

«که تن بی عیب و جان پاک است

«نه نیرنگی به کار من، نه افسونس،

«نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.

درنگ آورد و یکدم شد به لب خاموش

نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش

«ز پیشم مرگ،

«نقابی سهمگین بر چهره می آید.

«به هر گام هراس افکن

«مرا با دیده خونبار می پاید.

«به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد

« به راهم می نشیند، راه می بندد،

«به رویم سرد می خندد،

«به کوه و دره می ریزد، طنین زهر خندش را

«و بازش باز می گیرد.

«دلم از مرگ بیزار است،

«که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است

«ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است

«ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است

«فرو رفتم به کام مرگ شیرین است

«همان بایسته آزادگی این است.

«هزاران چشم گویا و لب خاموش،

«مرا پیک امید خویش می داند.

«هزاران دست لرزان و دل پرجوش

«گهی می گیردم گه پیش می راند.

«پیش می آیم

«دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم

« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند

«نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند.

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.

به سوی قله ها دستان زهم بگشاد.

«برآ ای آفتاب، ای توشه امید!

«برآ، ای خوشه خورشید!

«تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب

«برآ، سر ریزکن تا جان شود سیراب

«چو پا در کام مرگی تند خو دارم،

«چو در دل جنگ با اهریمن پرخاشجو دارم،

«به موج روشنایی شستشو خواهم،

«ز گلبرگ تو، ای زرینه گل: من رنگ و بو خواهم

«شما ای قله های سرکش خاموش،

«که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید،

«که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی

«که سیمین پایه های روز زرین به روی شانه می کوبید

«که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید

«غرور و سربلندی هم شما را باد!

«امیدم را برافرازید،

«چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید

«غرورم را نگه دارید،

«بسان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.

زمین خاموش بود و آسمان خاموش

تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش

به بال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید،

هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر آرام،

کودکان بر بام،

دختران بنشسته بر روزن،

مادران غمگین کنار در،

مردها در راه.

سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،

ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه

کدامین نغمه می ریزد،

کدام آهنگ آیا می تواند ساخت

طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟

طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟

دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،

راه وا می کردند.

کودکان از بام ها او را صدا کردند.

مادران او را دعا کردند.

پیرمردان چشم گرداندند

دختران، بفشده گردنبندها در مشت،

همره او قدرت عشق و وفا کردند

آرش، اما همچنان خاموش،

از شکاف دامن البرز بالا رفت.

و ز پی او،

پرده های اشک پی در پی فرود آمد.

بست یکدم چشمهایش را عمو نوروز!

خنده بر لب، غرق در رویا.

کودکان با دیدگان خسته و پی جو،

در شگفت از پهلوانی ها.

شعله های کوره درپرواز.

باد در غوغا

ـ « شامگاهان:

راه جویانی که می جستند، آرش را بروی قله ها، پی گیر،

باز گردیدند.

بی نشان از پیکر آرش،

با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.

کارها صدها، صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون

به دیگر نیمروزی از پی آن روز

نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند،

و آن جا را از آن پس،

مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.

آفتاب،

در گریز بی شتاب خویش

سال ها بر بام دنیا پا کشان سرزد.

ماهتاب،

بی نصیب از شب روی هایش، همه خاموش

در دل هر کوی و برزن

سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت،

سال ها بگذشت.

سال ها و باز،

در تمام پهنه البرز،

وین سراسر قلعه مغموم و خاموشی که می بینید

وندرون دره های برف آلودی که می دانید

رهگذرهایی که شب در راه می مانند

نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند

و نیاز خویش می خواهند

با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ!

میکندشان از فراز و نشیب جاده ها آگاه

می دهد امید.

مینماید راه.

در برون کلبه می بارد.

برف می بارد بر روی خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش،

دره ها دلتنگ،

رهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

کودکان دیری است در خوابند،

در خواب است عمونوروز،

می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان

شعله بالا می رود، پر سوز.

(سیاوش کسرائی)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

حالا که خوشبختانه شماعي زاده زنده است ، مبادا ديگر کاري به کارش داشته باشيم ها ! زنده که توجه نميخواهد .

حسن شماعي زاده ، خوب يا بد ، محبوب ترين يا محبوب تر يا محبوب ، هر چه که هست ، همان است که با رفتنش ، چه ها خواهيم نوشت و چه ها خواهيم کرد .
اين درد گويي ريشه در تاريخ ما دارد که مولانا هم از ناليده است .
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم

غرض ها تیره دارد دوستی را

غرض ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا

به هستی متهم ما زاین زبانیم

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

با توجه به فتواي سيد علي در خصوص حراميت عدم پرداخت آب بها ، لازم شد که هيچ کدام از قبضهاي آب را پرداخت نکنيم

بايد ميزان نفرت از اين موجود  را نشان داد و از طرف ديگر به سکوت مجبورش کرد . کافي است يک يا دو دوره از قبوض را تحريم نمود تا سيستم آماري آن وزارت خانه اعدادي را که نشان از قدرت مخالفت و مقاومت مدني يک ملت را دارد ثبت نمايد .
به همه اطلاع دهيم و يک مبارزه شفاف مدني را پي ريزي کنيم .